danialdanial، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

دانیال زرنگ مامان بابا

تولد خاله گلاره و .... خوش گذرونی پدر و پسر******

پسرم خوشگلم از پنجشنبه برات بگم: که من و تو تا ظهر با هم خونه بودیم و کارتون دیدی و کارت بازی و با فیلت مشغول بودی و منم سرگرم غذا و اماده شدن خودم و تدارک کارهام و ... اخه امشب مامان تولد خاله گلاره دعوته و قراره تو و بابایی هم با هم خوش بگذرونین.( پسرم من همیشه این مهمونیها که میرم تو با بابایی هستی- یعنی اصلشم همینه - معنی نداره پسر همیشه دنبال مامانش باشه) تو پسر این مامانی : مستقل و قوی**** حالا بگذریم- خلاصه من رفتم ارایشگاه و ... تا عصری که خاله شکوفه اومد دنبالم و رفتیم البته هر جا برم دلم با تو پسرم و به ما هم خیلی خوش گذشت و اینم میز شام خاله گلاره که کلی زحمت کشیده بود و خوشمزه بودند. بعد...
13 اسفند 1390

خونه اسباب بازی و ... کلاس (4شنبه 10 اسفند 90)

قربون اون شکلت برم پسرم. عزیزم چهارشنبه صبح با هم رفتیم خونه اسباب بازی و دیگه عادت کردی و رفتی پیش بچه ها و نیم ساعتی بازی کردی و بعدم اومدیم پارک و طبق معمول اومدی سراغ سرسره و .... یکمی بازی کردی و اومدیم خونه و ناهارت خوردی و ظهر نخوابیدی و منم باهات قهر کردم و رفتم خوابیدم و اومدی پیشم و خلاصه منم بخشیدمت.( چون عزیزم وقتی نخوابی صبحم زود بلند میشی و خوب کسل میشی) بهر حال عصری سه تایی رفتیم کلاس و تو و شاهین با هم بودین و ما هم بیرون منتظر شماها بودیم تا کلاس تموم بشه. بعد از کلاس هم قدم زنون گشتیم و ... اومدیم خونه. ...
13 اسفند 1390

چاپ شدن عکس دانیال در مجله شهرزاد(اسفند 90)*****

عزیزم امروز بابا دامون مجله شهرزاد را گرفت و دیدیم که وای عکست چاپ شده.هورااااااااااااا توی قسمت (پارک شادی) در صفحه 121 در قسمت عکس های جالب و خنده دار************* چند ماه پیش ماشینت را گذاشتی کنار سینک اشپزخانه و من اومدم دیدم رفتی توی سینک نشستی هم عصبانی شدم و هم خندم گرفت از شیطنتهای تو و ازت عکس گرفتم. و چند وقت پیش این عکست را برای مجله شهرزاد فرستادیم که در این شماره گذاشتند. از مجله شهرزاد هم تشکر میکنم بابت چاپ عکس دانیال. ( پسرم در یک جمله= بهت افتخار میکنم)****** ...
10 اسفند 1390

خاطرات این چند روز !!!!!!!!!!!!!!!!

سلام به پسر خودم- خوبی عزیزم. امیدوارم که همیشه سلامت و خوش باشی.این هفته سرم شلوغ بود و الانم ساعت 12 شب اومدم و مشغول نوشتن وبلاگت شدم. از شنبه برات بگم که بعد از تولدت این یکی دو روز سرگرم تمیزی و جمع اوری خونه بودم و .... و استراحت. عصری با بابایی رفتین کلاس و منم خونه و منتظر تا شما ها بیاین و شام درست کردم و ... روز یکشنبه صبح با مامانی رفتم بازار مولوی- مامانی میخواست پرده بگیره و با هم تا ظهر سرگرم خرید و گشت و گذار بودیم. ناهار هم من و مامانی رفتیم بیرون و بعدم مامانی اوردم خونمون. صحنه جالبی بود وقتی ما دو تا اومدیم خونه کلی ذوق میکردی و خلاصه با مامانی سرگرم شدی. روز دوشنبه مامانی برامون ...
10 اسفند 1390

مهمونی به مناسبت تولد دانیال با دوستای مامان گیتا*****

سلام قشنگم!!!!!! خوبی پسرم ؟؟؟ امیدوارم که همیشه خوش باشی. خدا را شکر که بعد از یک هفته سرماخوردگی بهتری و فقط کمی سرفه میکنی. البته ما تولد خانوادگی داشتیم و دیروز هم با دوستای مامان و... که از چند روز من و بابا در تدارک کارها بودیم و تا پنجشنبه که نزدیک ظهر اول خاله ندا و امیرعلی اومدن که خاله ندا کلی اومد کمک و زحمت کشید و تزئین کرد و .... بعدم مهمونای دیگه +دوستای نازت( باران و ایلیا و ارن و تلما و .... و امیرعلی) البته تو از صبح رفتی خونه مامان بزرگ تا من به کارهام برسم و اونجا ناهار خوردی و خوابیدی و عصری با بابا دامون اومدی که تا وارد شدی همه دورت جمع شدن و خودتم خوشحال شدی و در عین حال متعجب که...
5 اسفند 1390