danialdanial، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

دانیال زرنگ مامان بابا

دانیال و عمو بهداد

اینجا با عمو بهداد دارین تفنگ بازی میکنین و هر وقت میریم خونه مامان بزرگ عمو کلی با تو بازی میکنه و حسابی به ما کمکه  و سرت را گرم میکنه.( عموی این سنی هم نعمته داشتنش -هوراااااااا)**** ...
14 آبان 1391

حکایت گشت و گذار ما در ماهی که گذشت (91)

سلام به روی ماهت پسر گلم. امیدوارم که سلامت و خوش باشی. امروز روز عید قربان هست. این عید بزرگ را به همه عزیزان و  خاله های مهربون و به تمام عزیزان خودم تبریک میگم عزیزم من هر چند هفته میام و وبلاگت را مینویسم. ببخشید گلم که زود به زود نمیام چون حسابی با تو مشغولم و وقت کم هم میارم.گاهی میبینم که در کل شبانه  روز   5 ساعت خوابیده ام. این چند هفته از خودت شروع کنم که دو روز با هم کلاس میریم و هفته ای سه بار هم معلمت میاد خونه و صبح ها هم گاهی میری خونه اسباب بازی و عصرها هم یا میریم بیرون و پارک یا ماشین میگیرم و با هم میگردیم.چند روز پیش با بابایی رفتیم خرید های پاییزیت را انجام دادیم کلی لباس و کفش های...
5 آبان 1391

مهمونی خونه خاله ندا و عمو صادق و امیر علی جون

اینجا خونه خاله ندا جون و عمو صادق دعوت شدیم. عصری کارهایمون را کردیم و آماده شدیم و رفتیم و تو را هم نذاشتم ظهر بخوابی که خسته بشی و شب اونجا زود تر بخوابی تا ما هم یکمی بیشتر بشینیم و راحت باشیم. خلاصه رفتیم و خاله ندا هم مثل همیشه همه چیز آماده کرده بود با سلیقه و ... دور هم بودیم تو شامت خوردی و خوابیدی و من و خاله رفتیم خرید و ... اومدیم شام را چیدیم و این میز خوشگل خاله جونه- ته چین مرغ هوسونه من و بابا دامون هم عالی شده بود. بابا دامون و عمو صادق هم که مشغول سونی بازی و من و خاله هم با هم گپ زدیم و امیر علی جون هم برای خودش بازی میکردو ... خیلی خوش گذشت. ...
5 آبان 1391

مهمونی خاله های بابا دامون و ....

عشقم اینجا مامان بزرگ و خاله های بابایی را به خونه جدیدمون دعوت کرده بودم و البته تو  وبابا هم بودین.همگی اومدن و دور هم بودیم و منم این میز را آماده کرده بودم و تو هم کلی ذوق میکردی و میون خاله های بابایی میگشتی و ذوق میکردی. شب خوبی شد و امیدوارم که به همگی خوش گذشته باشد.   ...
5 آبان 1391

دانیال -پسر گل مااااااا

من فدای نو بشم پسر گلم که شیرینی خونه ما هستی و هر وقت تو رو میبینم با اینکه از صبح زود روی پا هستم و مشغول رسیدگی به تو کلاس و غذات و ... ولی باز هم با دیدنت  خستگیم در میره. دوست دارم و عزیزم و امیدوارم که شاهد موفقیتت باشم و خستگی این روزهایمون در بره. یک جمله قشنگی چند روز پیش توی مجله خوندم و با خواندنش یکمی آروم شدم و خوشحال. این جمله این بود:که خدامثل یک کارگردانی است که همیشه سخترین نقشها را به بهترین بازیگر خودش میدهد و منم فکر میکنم که خدای عزیزم منو توی این نقش قرار داده و امیدوارم که تمام این تلاشهایم به ثمر بشینه و منم از این بازیو امتحان الهی سربلند بیرون بیایم- آمین**** ...
5 آبان 1391

لواسان :))))

عزیزم یک جمعه صبح سه تایی با ماشین رفتیم لواسان -چون صبح زود بود خلوت و زیبا و عالی بود این جاده قشنگ. کلی اونجا گشتیم و عکش گرفتیم و صبخانه خوردیم و تا طهر اومدیم خونه ...
5 آبان 1391

عروسی محسن برادر عمو مهدی (شهریور 91)

توی شهریور به عروسی محسن برادر عمو مهدی دعوت شدیم که به خصوص بابایی خیلی خوشحال بود چون بالاخره همه دوستاش جمع بودن و من و بابا و عمو بابک رفتیم و تو هم خونه مامان بزرگ با بهداد بودین. ما هم عصری آماده شدیم و زودتر رفتیم چون توی باغی توی کردان کرج بود که وای چه راه طولانی!! خلاصه 8 شب رسیدیم و ... به به عجب عروسی خوب و گرمی بود خیلی به ما خوش گذشت. کلی عکس گرفتیم و همه چیز عالی بود و اینم از سمت راست:عمو مهدی که برادر داماد بود و وسط بابا دامون و سمت چپ عمو امیر دوستای صمیمی بابایی هستن. (محسن جان و مرجان جون مبارک باشه- خوشبخت بشین)   ...
5 آبان 1391