danialdanial، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

دانیال زرنگ مامان بابا

مهمونی خونه خاله ندا و عمو صادق و امیر علی جون

اینجا خونه خاله ندا جون و عمو صادق دعوت شدیم. عصری کارهایمون را کردیم و آماده شدیم و رفتیم و تو را هم نذاشتم ظهر بخوابی که خسته بشی و شب اونجا زود تر بخوابی تا ما هم یکمی بیشتر بشینیم و راحت باشیم. خلاصه رفتیم و خاله ندا هم مثل همیشه همه چیز آماده کرده بود با سلیقه و ... دور هم بودیم تو شامت خوردی و خوابیدی و من و خاله رفتیم خرید و ... اومدیم شام را چیدیم و این میز خوشگل خاله جونه- ته چین مرغ هوسونه من و بابا دامون هم عالی شده بود. بابا دامون و عمو صادق هم که مشغول سونی بازی و من و خاله هم با هم گپ زدیم و امیر علی جون هم برای خودش بازی میکردو ... خیلی خوش گذشت. ...
5 آبان 1391

مهمونی خاله های بابا دامون و ....

عشقم اینجا مامان بزرگ و خاله های بابایی را به خونه جدیدمون دعوت کرده بودم و البته تو  وبابا هم بودین.همگی اومدن و دور هم بودیم و منم این میز را آماده کرده بودم و تو هم کلی ذوق میکردی و میون خاله های بابایی میگشتی و ذوق میکردی. شب خوبی شد و امیدوارم که به همگی خوش گذشته باشد.   ...
5 آبان 1391

دانیال -پسر گل مااااااا

من فدای نو بشم پسر گلم که شیرینی خونه ما هستی و هر وقت تو رو میبینم با اینکه از صبح زود روی پا هستم و مشغول رسیدگی به تو کلاس و غذات و ... ولی باز هم با دیدنت  خستگیم در میره. دوست دارم و عزیزم و امیدوارم که شاهد موفقیتت باشم و خستگی این روزهایمون در بره. یک جمله قشنگی چند روز پیش توی مجله خوندم و با خواندنش یکمی آروم شدم و خوشحال. این جمله این بود:که خدامثل یک کارگردانی است که همیشه سخترین نقشها را به بهترین بازیگر خودش میدهد و منم فکر میکنم که خدای عزیزم منو توی این نقش قرار داده و امیدوارم که تمام این تلاشهایم به ثمر بشینه و منم از این بازیو امتحان الهی سربلند بیرون بیایم- آمین**** ...
5 آبان 1391

لواسان :))))

عزیزم یک جمعه صبح سه تایی با ماشین رفتیم لواسان -چون صبح زود بود خلوت و زیبا و عالی بود این جاده قشنگ. کلی اونجا گشتیم و عکش گرفتیم و صبخانه خوردیم و تا طهر اومدیم خونه ...
5 آبان 1391

عروسی محسن برادر عمو مهدی (شهریور 91)

توی شهریور به عروسی محسن برادر عمو مهدی دعوت شدیم که به خصوص بابایی خیلی خوشحال بود چون بالاخره همه دوستاش جمع بودن و من و بابا و عمو بابک رفتیم و تو هم خونه مامان بزرگ با بهداد بودین. ما هم عصری آماده شدیم و زودتر رفتیم چون توی باغی توی کردان کرج بود که وای چه راه طولانی!! خلاصه 8 شب رسیدیم و ... به به عجب عروسی خوب و گرمی بود خیلی به ما خوش گذشت. کلی عکس گرفتیم و همه چیز عالی بود و اینم از سمت راست:عمو مهدی که برادر داماد بود و وسط بابا دامون و سمت چپ عمو امیر دوستای صمیمی بابایی هستن. (محسن جان و مرجان جون مبارک باشه- خوشبخت بشین)   ...
5 آبان 1391

اومدن مامان بزرگ و عمو فرزین و خاله مهسا و فربد جون

یک شب هم میزبان مامان ملک جون و عمو فرزین و خاله مهسا جون و فربد خوشگله بودیم. که امسال خیلی خونشون رفته بودیم و بهشون زحمت داده بودیم. که کلی دور هم گفتیم و خندیدیم و خوش گذشت و کادوهای قشنگی هم اورده بودن -دس تشون درد نکنه و ما هم به افتخارشون شام از بیرون سفارش دادیم و .... شب خوبی بود(دوستون داریم عزیزان)))) ...
5 آبان 1391