حکایت من و دنی. 21 مهر 90
سلام عزیزم.
امروز پنجشنبه از صبح که بلند شدی روز خوبی نداشتی.
یعنی همش مامان اذیت کردی, بهونه داشتی و ظهرم نخوابیدی.
تا بابا اومد خونه و خلاصه یک روزایی مامان و بابا رو خیلی اذیت می کنی.
عصری بردیمت پیش مامان بزرگ و من و بابا رفتیم خرید داشتیم و شب اومدیم دنبالت.
تا من سر کوچه دیدی که از ماشین پیاده شدم ذوق کردی و پریدی بغلم.
شام هم کباب از بیرون گرفتیم و خوردیم . ( می دونم که مامان و بابا را خیلی دوست داری و هنوز کوچولویی و از قصد که اذیت نمی کنی عشقم.)
((((شب بخیر عزیزم, به خدا می سپارمت.))))
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی