مهمون کوچولوی ما...... اناهید جون.
عزیز مامان سلام .
پسرم دیروز عصری بعد از اینکه از خواب بلند شدی و عصرونت خوردی خاله میترا زنگ زد و گفت: که
اگه هستی من اناهید را بیارم پیش دانیال تا با هم بازی کنند و منم یک ساعتی جایی برم و برگردم.
منم گفتم که حتما"بیارش و خوشحال شدیم.
اناهید جون اومد و اول هرکدوم برای خودتون بازی میکردین و کم کم با هم جور شدین و مشغول بازی
شدین و با هم کارتون دیدین , کارتها را اوردم و ازتون پرسیدم و شام خوردین و خلاصه کلی با هم
سرگرم بودین و تو مظلوم و گاهی هم اناهید میومد یک بوست میکرد و به من و بابا دامون میگفت:
که من دانیال را بوس کردم. ما هم میخندیدیم و از دیدن دنیای کودکانه شما لذت میبردیم.
وقتی هم خاله میترا اومد دنبال اناهید کلی گریه کرد که من نمیام و ما راضیش کردیم و قول گرفت
که باز هم بیاد . اینم از دیشب که تو مهمون داشتی و من و بابا هم کلی بهتون رسیدیم.