امدن دایی علیرضا جون.جمعه 9 دی 90 ****
سلام پسرم - صبح بخیر. خدا را شکر که امروز بهتری.
امروز قراره که ناهار دایی علیرضا بیاد خونمون. من و بابا هم از صبح بلند شدیم
و به جمع اوری و تمیزی خونه مشغول شدیم.
و اما حمایت این عکس= من داشتم جارو برقی می زدم و تو هم که دوست نداری و اومدی
توی اتاقت و بغض کردی و بابا هم اومد دنبالت که بگه : مرد کوچک - جارو که ترس نداره .
و خلاصه این عکس خوشگل را از تو گرفت. ( فدات شم )
دایی ظهر اومد و ناهار دور هم بودیم و تا دایی اومد از ذوق دوییدی تو اتاقت
که دایی هم بیاد دنبالت و .... ذوق میکردی و تفنگت اوردی و شلیک میکردی و ...
کلی شیرین کاری وجلب توجه.
عصری دایی رفت و تو هم از ساعت 2 تا 5.5 خوابیدی. چون خیلی خسته شده بودی.
منم عصری با مامان بزرگ قرار داشتیم که دو تایی رفتیم پیاده روی و خیلی هم سرد بود و .... خوب بود.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی